تیرگی یک خواب
من به اندازهی تقدیر توام .. که به دست روشنت دل بسته
آسمون دل گرفته با منه .. گریه انگار که به من پیوسته
…
حس خوب داشتنت همرامه .. این به من گرمی بودن میده
من به این دلهره عادت دارم .. این تویی داره امونم میده
…
تو تموم عاشقانهی منی .. که به هر جهت پر از احساسی
تو با دستای قشنگت داری .. پل رویا رو برام میسازی
…
من بدون تو یعنی یک مرداب .. میرسم به تیرگی یک خواب
بگو این تاریکیها با ما نیست .. در میاد از پشت ابرا مهتاب
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
.
انواع گاز اشک آور برای سرکوب تظاهرات میوه ها موجود است !
(امضا : پیاز)
.
.
.
دوستت دارم ای میکروب آبله مرغان !
(امضا : میکروب خروسک)
.
.
.
من بیشتر از سازمان تفکیک زباله قدر زباله ها را می دانم !
(امضا : گربه محله)
.
.
.
در بیمارستان ها تنها ما هوایتان را خواهیم داشت !
(امضا : یک کپسول اکسیژن)
.
مرد اولی : امان از دست این زنها ! زنم تمام دارائیمو برداشت و رفت !
دومی : خوش به حالت ! زن من تمام دارائی مو برداشت و نرفت !
* * * * * * * * * * * *
مرد به زن : عزیزم ممنونم ازت ! تو اعتقاد به دین رو به زندگیم آوردی!
چون من قبل از ازدواج معتقد بودم جهنم اصلا’ وجود نداره !
* * * * * * * * * * * *
فرق پیر دختر با پیر پسر:
اولی موفق نشده ازدواج کنه ولی دومی موفق شده ازدواج نکنه !
مردها ۳ تا آرزو دارند:
۱٫اونقدر که مادرشون میگه، خوش تیپ باشن
۲٫اونقدر که بچه شون میگه، پولدار باشن
۳٫اونقدر که زنشون شک داره ، زن داشته باشن
.
.
.
.
دعای پسر مجرد
اللهم ارزقنا حوریا تک دانه و کم توقعا و والدینها رو به موتا و جهیزیتها کامله و کدبانوا فی اامور المنزل و تسلیما لخشمنا و خدمتنا
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:
” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”
و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
” بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟”
و این دومین دروغی بود که مادرم به من گفت.
تعداد صفحات : 10
تمامی محتویات سایت محفوظ است و کپی برداری به هرنحوه پیگرد قانونی دارد. در صورت درخواست برای تبلیغات در سایت بای ایمیل Y!d : GODOFHC@yahoo.com و شماره تماس : 09397462313 در ارتباط باشید خیلی ممنون. لطفا برای حمایت از ما در سایت عضو شوید .